این بربطیست صنعت او سحر آشکار


و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار

چونانکه از چهار طبایع مرکبیم


ترکیب کرده اند طبایع درو چهار

عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟


زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار

خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد


نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار

آرامگاه این بود اندر کنار دوست


آواز او نشاط دل عاشقان زار

خرم تر از بهار سراید بزیر و بم


گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار

بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند


هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار

از آسمان بهست ، که آواز زخم او


نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار

جاوید بادشاه زمین و زمانه را


در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار